پسرکم بی صبرانه منتظرتیم
وای که امروز چه روزی بوووود پر از استرس ولی شیرین صب زود با بابایی زدیم بیرووون تا ببینیم ناردونه موون پسمله یا دخمل دل تو دل من و بابایی نبوود یه کم تو مطب نشستیم تا نوبتموون بشه... رفتم داخل ولی همه چی در هم بر هم بوود . به زور رو تخت دراز کشیدم و یکی از دستیارا شروع کرد با دل مامانی ور رفتن .اولش کلی قیافش رفت تو هم و بعدش کلی شاکی شد که این چرا اینطوری نشسته و... خیلی ترسیدم نگران این بودم که نکنه اتفاقی بدی برات افتاده باشه به زور جلو گریمو گرفتم و اوومدم بیرووون ...از این رو به اوون رو شده بودم و تا بابایی منو دید متوجه شد ولی من و بابایی دلسرد نشدیم و رفتیم جایی که از اول باید میرفتیم(مثلا برا اینکه صرفه جویی ک...
نویسنده :
مامانی
13:55